هوایت که به سرم می زند
دیگر در هیچ هوایی،
نمی توانم نفس بکشم!
عجب نفس گیر است
هوایِ بی توئی!
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 21:8 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
در ذهــن دُخـــترانــ ــ ــه یٍ منــــ ،
مَـــرد یعنی تکیــــــــــه گآهیــــ امن! یعنی بـــوسٍــــه ای اَز رویـــ دوست دآشتن . نَه صرفاً جــهتٍ برطرف کردنـــــ نیآزی روزمــــــره ! دَر ذهن دخــتــــــــــرآنه یـــ منــــ ، مَـــرد یعنی کــــوه بـــودن!
پر اَز سٍخـــاوت،مهرو محبتٍ مَـــردانه... نه صرفاً حرف هآیـــٍ زیــــبـآ،برآی اثبآتٍ محبّـتـــ.. دَر ذهن دختـــــــرآنه یــــــــٍ منــــ،
مَـــرد پر از حیآی مردانــــــه است! |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 21:6 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 18:9 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 18:8 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
دستم به قلم نمیرود! باز هم هوای بارانی آسمان شهر را "تر" کرده... من اینجا قدم میزنم و اشک هایم را به باران میسپارم.... دردهایم را در خیالم با تنهایی "وا" میزنم! خودم را میزنم به "نفهمی" این روزها کسی که میفهمد ، "میفهمد" که باید " نفهمد"! مثلا "نفهمد" عشق از کجا آمده! "نفهمد" وقتی شب شده ، باران میبارد و آسماننفسش بالا نمی آید باید بارانی اش را بردارد و به کجا برود! "باید نفهمد "هوای بارانی و سیگار قرمز ، صورت خیس با دستهای بی حس یعنی چه" اصلا باید نفهمد "دوست داشتن چه طعمی دارد" باید دروغ بگویی و بگذری! من تجربه کرده ام "این آدما و این روزهای بارانی " با حقیقت "سازگاز نیستند" اصلا مگر میشود باران ببارد و خاطرات تو را از شهر "بشوید؟" مگر میشود "زیر باران رفت و چشمها را شست و جور دیگر دید؟" "شاعر خوابش برده" "شاعر حقیقت را خوابانده تا شعر هایش "شیرین " شود" شهر غرق دریا باشد و "من" خیس از باران، "نه" "خاطراتت را آب میبرد" و نه من ،تو را، جور دیگر میبینم! این شبها زیر این باران فقط "یک چیز" را "کم" دارم! "یک دوست" که سیگارم را روشن کند... دستهایم دیگر "حس" ندارند! مثل "شعرهایم" راستی... چرا نیمه ی فنجان "قهوه" خالیست؟ میخواهم قهوه ام را با "باران" قسمت کنم! میترسم باران بخوابد و مردم شهر شوخیشان بگیرد با اشک های من! |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 18:6 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 18:5 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
دلــم تنگــ شـــده بــرای تـو و دســتی که حلقـــهـ میکنــی دورمُ ... و همـــهــ چیـــزهـای بعــــدش .. |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 18:5 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
|
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:59 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:57 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:51 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:37 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
نفسم میگیرد .... در هوایی که نفس های تو نیست ... |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:36 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
خوب می دانم که بی تو غریبم. روزها چه بی خبر می گذرند. انگار به من به تو و به خاطره هایمان اعتنایی نمی کنند! بدون تو از زمستان می نویسم و توی گلدانهای دلم آرزوهای کال را می نشانم. خوب می دانم بدون تو کسی حال دفترم را نمی پرسد و از میان شالیزارهای نگاهم رد نمی شود. خوب می دانم کسی مثل تو به پروانه های خیالم سلام نمی کند. کاش می توانستم تک بیتی قشنگی برایت بنویسم که لایق تو باشد. کاش می توانستم لحظه های شاعرانه ام را برایت قاب کنم. من به اندازه بی کرانگی آسمان به مهربانیت معتقدم و تو را دوست دارم به اندازه......؟ |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:36 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
پاييز را دوست دارم چون فصل غم است غم را دوست دارم چون ميوه دل است دل را دوست دارم چون تو را دوست دارم تو را دوست دارم بدون آنکه بدانم چرا؟ |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:36 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
به خاطر روی زیبای تو بود که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود که دست هیچ کس را در هم نفشردم به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم به خاطر دل پاک تو بود که پاکی باران را درک نکردم به خاطر عشق بی ریای تو بود که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم به خاطر صدای دلنشین تو بود که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست و به خاطر خود تو بود فقط به خاطر تو |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:34 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
هنوز هم مرا به جان “تو” قسم مى دهند… مى بینى؛ تنها من نیستم که رفتنت را باور نمى کنم…!!! |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:33 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
هنوز هم مرا به جان “تو” قسم مى دهند… مى بینى؛ تنها من نیستم که رفتنت را باور نمى کنم…!!! |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:33 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
هنوز هم مرا به جان “تو” قسم مى دهند… مى بینى؛ تنها من نیستم که رفتنت را باور نمى کنم…!!! |
+ نوشته شده در جمعه هجدهم اسفند 1391ساعت 17:33 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
بیش ترین عشق جهان را به سوی تو می آورم |
+ نوشته شده در پنجشنبه هفدهم اسفند 1391ساعت 22:2 توسط فاطمه صفی زاده | آرشیو نظرات |
هنوز هم مرا به جان “تو” قسم مى دهند…
مى بینى؛ تنها من نیستم که رفتنت را باور نمى کنم…!!!
بیش ترین عشق جهان را به سوی تو می آورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرا كه هیچ چیز در كنار من
از تو عظیم تر نبوده است
كه قلبت
چون پروانه ای ظریف و كوچك و عاشق است
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو
غم را دوست دارم چون ميوه دل است
دل را دوست دارم چون تو را دوست دارم
تو را دوست دارم بدون آنکه بدانم چرا؟
خوب می دانم که بی تو غریبم.
روزها چه بی خبر می گذرند.
انگار به من به تو و به خاطره هایمان اعتنایی نمی کنند!
بدون تو از زمستان می نویسم و توی گلدانهای دلم آرزوهای کال را می نشانم.
خوب می دانم بدون تو کسی حال دفترم را نمی پرسد
و از میان شالیزارهای نگاهم رد نمی شود.
خوب می دانم کسی مثل تو به پروانه های خیالم سلام نمی کند.
کاش می توانستم تک بیتی قشنگی برایت بنویسم که لایق تو باشد.
کاش می توانستم لحظه های شاعرانه ام را برایت قاب کنم.
من به اندازه بی کرانگی آسمان به مهربانیت معتقدم
و تو را دوست دارم به اندازه......؟
نفسم میگیرد ....
در هوایی که نفس های تو نیست ...
از بچگی بهم یاد دادن که هر ساعت 60 دقیقه است
و هر دقیقه 60 ثانیه...
و همـــهــ چیـــزهـای بعــــدش ..
باز هم هوای بارانی آسمان شهر را "تر" کرده...
من اینجا قدم میزنم و اشک هایم را به باران میسپارم....
دردهایم را در خیالم با تنهایی "وا" میزنم!
خودم را میزنم به "نفهمی"
این روزها کسی که میفهمد ، "میفهمد" که باید " نفهمد"!
مثلا "نفهمد" عشق از کجا آمده!
"نفهمد" وقتی شب شده ، باران میبارد و آسماننفسش بالا نمی آید باید بارانی اش را بردارد و به کجا برود!
"باید نفهمد "هوای بارانی و سیگار قرمز ، صورت خیس با دستهای بی حس یعنی چه"
اصلا باید نفهمد "دوست داشتن چه طعمی دارد"
باید دروغ بگویی و بگذری!
من تجربه کرده ام "این آدما و این روزهای بارانی " با حقیقت "سازگاز نیستند"
اصلا مگر میشود باران ببارد و خاطرات تو را از شهر "بشوید؟"
مگر میشود "زیر باران رفت و چشمها را شست و جور دیگر دید؟"
"شاعر خوابش برده"
"شاعر حقیقت را خوابانده تا شعر هایش "شیرین " شود"
شهر غرق دریا باشد و "من" خیس از باران، "نه" "خاطراتت را آب میبرد" و نه من ،تو را، جور دیگر میبینم!
این شبها زیر این باران فقط "یک چیز" را "کم" دارم!
"یک دوست" که سیگارم را روشن کند...
دستهایم دیگر "حس" ندارند!
مثل "شعرهایم"
راستی...
چرا نیمه ی فنجان "قهوه" خالیست؟
میخواهم قهوه ام را با "باران" قسمت کنم!
میترسم باران بخوابد و مردم شهر شوخیشان بگیرد با اشک های من!
در ذهــن دُخـــترانــ ــ ــه یٍ منــــ ،
مَـــرد یعنی تکیــــــــــه گآهیــــ امن!
یعنی بـــوسٍــــه ای اَز رویـــ دوست دآشتن .
نَه صرفاً جــهتٍ برطرف کردنـــــ نیآزی روزمــــــره !
دَر ذهن دخــتــــــــــرآنه یـــ منــــ ،
مَـــرد یعنی کــــوه بـــودن!
پر اَز سٍخـــاوت،مهرو محبتٍ مَـــردانه...
نه صرفاً حرف هآیـــٍ زیــــبـآ،برآی اثبآتٍ محبّـتـــ..
دَر ذهن دختـــــــرآنه یــــــــٍ منــــ،
مَـــرد پر از حیآی مردانــــــه است!
من دوست دارم:
تو را...
پاييز را...
...
سيگار را...
اکنون کنارم هست
پاييز،قهوه،سيگار
اما تو...
این خونه ی رویاهای منه....
دیدنِ همان آسمان که شاید "تو" دقایقی پیش به آن نگاه کـــرده ای!
انتــــــــــظار!
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه .
اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !
تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!
تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛ غصه ، نا امیدی ، شکنجه روحی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛ هق هق شبونه ؛ افسردگی ، بی خبری و دلواپسی و .... !
برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد
و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد
تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!
اما تمام اینا در مقابل اون لحظه ای که اتنــــــظار به پایان می رسه و نتیجه ی منتظــــــر موندن های روز و شبت رو می بینی ، هیـــــــــــچه.
مگه نه ؟؟؟؟
چشمانم را باز می کنم و تو نیستی؛
این بی رحمانه ترین اتفاقِ هر روزِ من است ...!
کـاش مـیشـد دیـشـب مـی آمـدی....
مـرا در آغـوشـت جـایـم مـیـدادی..
فـرصـتِ گـِلـه را ازم مـیگـرفـتـی..
مـثـلِ زمـانـهـایـی کـه از نـدیـدنـت شـاکـی بـودم..
بـلـند مـیـگـفـتـی: هـــــــــیــــــس
هـمـه ی بـی مـن بـودنـات تـمـوم شـد..
سـرم تـو آغـوشـت بـاشـه و بـگـی:
دیـگـه ایـنـجـام . . مـیـخـواهـم امـشـب تـا صـبـح دیـوانـه ات کـنـم.......
از مــــن نــپــرس چــقــد دوســـتـت دارم...
تعداد صفحات : 5