دستم به قلم نمیرود!
باز هم هوای بارانی آسمان شهر را "تر" کرده...
من اینجا قدم میزنم و اشک هایم را به باران میسپارم....
دردهایم را در خیالم با تنهایی "وا" میزنم!
خودم را میزنم به "نفهمی"
این روزها کسی که میفهمد ، "میفهمد" که باید " نفهمد"!
مثلا "نفهمد" عشق از کجا آمده!
"نفهمد" وقتی شب شده ، باران میبارد و آسماننفسش بالا نمی آید باید بارانی اش را بردارد و به کجا برود!
"باید نفهمد "هوای بارانی و سیگار قرمز ، صورت خیس با دستهای بی حس یعنی چه"
اصلا باید نفهمد "دوست داشتن چه طعمی دارد"
باید دروغ بگویی و بگذری!
من تجربه کرده ام "این آدما و این روزهای بارانی " با حقیقت "سازگاز نیستند"
اصلا مگر میشود باران ببارد و خاطرات تو را از شهر "بشوید؟"
مگر میشود "زیر باران رفت و چشمها را شست و جور دیگر دید؟"
"شاعر خوابش برده"
"شاعر حقیقت را خوابانده تا شعر هایش "شیرین " شود"
شهر غرق دریا باشد و "من" خیس از باران، "نه" "خاطراتت را آب میبرد" و نه من ،تو را، جور دیگر میبینم!
این شبها زیر این باران فقط "یک چیز" را "کم" دارم!
"یک دوست" که سیگارم را روشن کند...
دستهایم دیگر "حس" ندارند!
مثل "شعرهایم"
راستی...
چرا نیمه ی فنجان "قهوه" خالیست؟
میخواهم قهوه ام را با "باران" قسمت کنم!
میترسم باران بخوابد و مردم شهر شوخیشان بگیرد با اشک های من!
باز هم هوای بارانی آسمان شهر را "تر" کرده...
من اینجا قدم میزنم و اشک هایم را به باران میسپارم....
دردهایم را در خیالم با تنهایی "وا" میزنم!
خودم را میزنم به "نفهمی"
این روزها کسی که میفهمد ، "میفهمد" که باید " نفهمد"!
مثلا "نفهمد" عشق از کجا آمده!
"نفهمد" وقتی شب شده ، باران میبارد و آسماننفسش بالا نمی آید باید بارانی اش را بردارد و به کجا برود!
"باید نفهمد "هوای بارانی و سیگار قرمز ، صورت خیس با دستهای بی حس یعنی چه"
اصلا باید نفهمد "دوست داشتن چه طعمی دارد"
باید دروغ بگویی و بگذری!
من تجربه کرده ام "این آدما و این روزهای بارانی " با حقیقت "سازگاز نیستند"
اصلا مگر میشود باران ببارد و خاطرات تو را از شهر "بشوید؟"
مگر میشود "زیر باران رفت و چشمها را شست و جور دیگر دید؟"
"شاعر خوابش برده"
"شاعر حقیقت را خوابانده تا شعر هایش "شیرین " شود"
شهر غرق دریا باشد و "من" خیس از باران، "نه" "خاطراتت را آب میبرد" و نه من ،تو را، جور دیگر میبینم!
این شبها زیر این باران فقط "یک چیز" را "کم" دارم!
"یک دوست" که سیگارم را روشن کند...
دستهایم دیگر "حس" ندارند!
مثل "شعرهایم"
راستی...
چرا نیمه ی فنجان "قهوه" خالیست؟
میخواهم قهوه ام را با "باران" قسمت کنم!
میترسم باران بخوابد و مردم شهر شوخیشان بگیرد با اشک های من!